ღღღ جاده عشق ღღღ

كجاى دنیام...؟؟؟

كجاى دنیا ایستاده ام؛

كه دیگر نه آفتاب گرمم میكند

و نه مهتاب سرد...

كجاى دنیا نشسته ام؛

كه دیگر نه دیوان شاملو آرامم میكند

و نه لیوان مقعر...

نمیدانم كجا هستم

هر كجاى دنیا هستم گویى یك نفر...

دار و ندارم را با خود به یغما برده است!

دیگر کمتر اشـــک می ریزم ...

دارم بُزرگ میــشوم یا سنـــــگ ...؟!

نمی دانم ..!



می خندم!...

دیگر تب هم ندارم...

داغ هم نیستم...

دیگر به یاد تو هم نیستم.

سرد شده ام.

سرد سرد...

نمی دانم

شاید...

شاید دق کرده ام!!!

کسی چه می داند...


نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

اگر تو نبودی ...


اگر اصلا نبودی ...


من حتما خودم را زندگی می کردم ...


چشم هایم را می بردم خیابان گردی ...


آرزوهایم را می بردم خرید ...


به کافه های زیادی سر می زدم ...


با آدم های جورواجوری قرار می گذاشتم


و هی خیال هایم ...


چشم هایم ...


انگشتهایم ...


آواره ی این کلمات لعنتی نمی شد .


اگر تو نبودی ...


هر شب یک ساعت مشخص می خوابیدم .


هر صبح میرفتم سرکار...


و گاهی شاید راهپیمایی می کردم ضد استعمار ...


آن وقت آسمان


فقط یک آسمان بود ...


باران فقط باران ...


و هر درخت فقط یک درخت ...


و به من چه مربوط


مرغ های مهاجر وقتی رفتند, بر می گردند یا نه؟


اگر تو نبودی مدت ها ...


سهم سایه ها را کنار می زدم ...


و میدانستم یک وقتی سرم را راحت خیلی راحت


می گذارم زمین ...


و بی "هراس"شاید وقتی دیگر


سرد می شوم ...


اگر نبودی ...


زندگی فقط یک کلمه بود ...


و من در خلوت های بی خودی ...


این همه


نمی مردم ...

 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

خوش به حالت فاحشه.....


از همان اول ميداني از تو چه ميخواهند...


خوش به حالت که کسي تو را با حرف هاي عاشقانه


خام نميکند...


خوش به حالت که از همان اول ميداني آدم هاي کنارت


موقتي هستند و با


طلوع خورشيدي ترکت ميکنند...


 خوش به حالت که هيچ وقت انتظارشان را نميکشي


 و ميداني شايد براي شب ديگرشان ,فاحشه ي ديگري را


در آغوش داشته باشند....


من فاحشه نبودم هيچ کدوم از اين ها را هم نميدانستم


شايد براي همين است که حالا معشوق


من هم در



آغوش
تو ميخوابد!...


نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

کـــو ر بــاش بانـــو ...

نـگاه کـه مـی کنـی، مـی گوینــد: نـخ داد!

عـبوس بــاش بانــــو ...

لبــخند کـه مـیزنـی، مـی گـوینــد: پـا داد!

لال بــاش بانــــو ...

حـرف کـه مـی زنـی، مـی گوینــد: جـلوه فـروخـت!

شـاید دسـت از سـرمان بردارنـد ...

شـــــاید !!!



بانو ...

زیادی خوب که باشی

برایشان عادی میشوی

تکراری میشوی!

تاریخ انقضایت زود سر خواهد آمد ...

مهرت

وفایت

نجابتت

خوبی ات

وظیفه خواهد شد ...


 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

بـوی گنـدِ خیـانت تمـامِ شـهر را گـرفتـه

 

مـردهـایِ چشـم چـران ، 

 

زن هـایِ خـائـن ،

 

 دخترهای شهــو تی و پسرهای شهـو تی تر

 

پـس چـه شـد ؟

 

چیـدنِ یــک سیـب و اینـهمـه تقـاص ؟

 

بیچـاره آدم .. بیچـاره آدمیتــــــ .


 

هی تــــــ ـــــــو...

 

دلـــ ـت کـــه پیش من باشد و تنـــــت در آغـــوش دیگری ...

 

هـــزار خطبــ ـه عقد هم کـــه بخوانند باز هــــم این

 

فاحشگیــــــــو هرزگیــست...



هرچه ها میکنم گرم نمیشود خاطرم


بوی تعفن  خیانت از دهانم میآید


هــــــــــا….


خاطر من و خیال تو  و  خیل  خیانت


نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

گرگها همیشه زوزه نمیکشند...
گاهی هم می گویند:
دوستت دارم...
و زودتر از آنکه بفهمی بره ای ، میدرند خاطراتت را...
و تو میمانی با تنی که بوی گرگ گرفته...!

 


 تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند

گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند...

عاشق که شدی کوچ  میکنند!


 


از چوپانی پرسیدند: دنیا را توصیف کن

گفت:

وقتی پشم گوسفندان را چیدم

تنها چیری که دیدم ، یـــــک گله گــــــرگ بود...


 


 تازگی ها

آدمها، آدم می درند

و گرگ های بیچاره بیکار شده اند ...


 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

 

یادت هست مادر؟اسم قاشق را گذاشتی قطار,هواپیما,کشتی...

تا یک لقمه بیشتر بخورم.

یادت هست مادر؟شدی خلبان,ملوان,لوکومتیوران...

میگفتی بخور تا بزرگ بشی,آقا بشی,خانم طلا بشی...

و من عادت کردم هرچیزی را بدون این که دوست داشته باشم قورت بدهم...

حتی بغض های نترکیده ام را...

 

 

کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت !

آن وقت به او میگفتم:

یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم... .

 

 

تنها نشسته‌ ای ،

چای می‌ نوشی و بغض می کنی . . .
هیچ‌ کس تو را به یاد نمی‌ آورد !
این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی و تو . . .
حتی آرزوی یکی نبودی..!!

 

 

َبرایم از بــــازار َیکــــ بغض خوبــــ بخــــر



نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ...



نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننـــد.َ


 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |


آهـــــــــــــــــــــای ســـــــــــــرنوشــــــــــت

اسکار حق توست سال هاست مــــــــرا

فیلـــــــــــــــــم کرده ای!!


 

 

خدایا مرا که آفریدی گارانتی هم داشتم ؟

دلم از کار افتاده...



برای قرصهایم لالایی می خوانم

تا به خواب روند و فراموش نکنند که،
خواب آورند نه یاد آور..!!!



اینجا زمین است ، زمین گرد است!

تویی که مرا دور زدی..

 فردا به خودم خواهی رسید!!!
حال و روزت دیدنیست.


 

حق با کشیش ها بود گالیله!

 زمین آنقدرها هم گرد نیست...

هر کس میرود دیگر باز نمیگردد...


 

 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

روزی می رسـد بی تفاوتی هایت را

با جـای خالی ام حس كنـی

و شاید در دلت بـا بغض بگـویی

كــاش اینجــا بــود

آن وقت است که می فهمی

به خــاطـــــــرِ غرورت چقدر زود دیر شد.



از سرم که بیفتی,دست و پای غرورت خواهد شکست!

آن روز درد شکستن را خواهی فهمید....

روزی  که از چشمت افتادم را به یاد آر.




گاهی دلم می خواهد وحشــیانه

غرورت را پاره کنم!

قلب تو را در مشتم بگیرم و بفـشارم

تا حال مرا لحظه ایی بفهمی…!



لعنتی ســـلام مــــرا بــــــه غـــرورت برســــــان

و بـــه او بگــــو

بـهـــای قــــــامــت بــلنــــدش تــنــهــایـیـســـــت…!!




نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

 

حسم کن عزیزم

 

 

 

نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:حسم كن,ساعت 1:29 توسط عرفان رحيم زاده| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com